sensesc ultural farsi
پس از انتشار کتاب «آوازهخوان دورهگرد» منیرو روانیپور در گپی(چت) فیسبوکی از ایشان خواستیم یادداشتی را به بهانه انتشار این کتاب به صورت اختصاصی برای سایت ما بنویسند. یادداشت زیر حاصل تاملات این رمان نویس و نویسنده شهیر است که چند سالی است به همراه همسر گرامیشان(بابک تحتی) و فرزندشان مقیم ایالت نوادا هستند. این نکته قابل یادآوری است که کتاب تازه خانم روانیپور چند مدتی در زمره رتبه اول تا دهم کتابهای غیر انگلیسی زبان سایت آمازون قرار داشت که از این جهت توفیقی قابل توجه برای این نویسنده و شاعر و اصولا کتابهای زبان فارسی به شمار میرود.
امروز بیست وهفتم اکتبر بود .نگاه کردم به سایت آمازون و آوازخوان دوره گرد را دیدم که برای خودش میخواند.
رفتم به گذشتهای نه چندان دور، به دوسال پیش که نظرخواهی کردم درباره اسم کتاب و دوستی گفت که این شعرها تا افغانستان هم نمیرسد …مسخره میکرد.من اون روز هیچ نگفتم اما امروز همان شعرها یا ناشعرها چاپ شده و جاری شده و با انرژی عاشقانهای که باخودش دارد در جهان جای شده.
اولین بار چهارده سالم بود که شعر نوشتم …بعد پریدم تو صحنه تئاتر بوشهر ….و بعد سالها بعد درشصت سالگی دوباره رفتم سراغ شعر …انگاری نمیتوانم چیزی را نیمهتمام بذارم ….
من دیگر به مسخرهشدن عادت کردهام اما هیچ وقت نشده که خودم خودم را مسخره کنم. مسخرهکردن دیگران کار آدمهای عاقل است من یادم نمیآید که عاقل بوده باشم. من با عقلم که جلو نمیروم، با عقلم کار نمیکنم، با احساسم حرکت میکنم یعنی هروقت خواستهام که عاقلی کنم ، هروقت خواسته ام خودم را کنترل کنم به زندگی ام گند زده ام …خراب کردهام…
زندگی من عاقلی برنمیداره نه زندگی کاری نه شخصی …برای این که من آدم متفکری نیستم یعنی دنبال فکرم راه نمیافتم دنبال احساسم میدوم. و این حس ابتدایی و بدوی همیشه یه جوری مرا پیش برده و حالا این جا هستم .هنوزکار میکنم و هنوز به حرف کسی گوش نمیدهم و دیوانگی هم چنان ادامه دارد …
انتخاب داستاننویسی یا رفتن دنبال نوشتن در روزگاری که تا چشم کار میکرد برهوت بود و بدبختی و جنگ و اعدام و بیکاری وگرسنگی و بگیر و ببند نمیتواند از روی عقل باشد.
یعنی در واقع من آوارگی را انتخاب کردم و گرسنگی و بیخانمانی.
چون در دهه شصت نه دورنمای چاپی بود و نه جشنوارهای و نه …اوه …هیچی نبود هیچی.
مینوشتم و برای هرکس میدیدم میخواندم.
اول برای دل خودم میخواندم …یعنی برای دل خودم مینوشتم.
ممکن بود که اعدام بشم
چون خیلی فضول بودم و سر میکشیدم همه جا
چون خانوادهام درگیر بود، خیلی درگیر.
ممکن بود از گرسنگی تلف بشم چون همه درگیر بدبختیهای خودشون بودند ودرس و تحصیل پشیزی نمیارزید
اما من داشتم میرفتم که روی یک شاخه بشینم و بخوونم؛روی شاخه ادبیات.
حالا جهنم که خوش صدا نیستم. تمرین میکنم و یاد میگیرم …هاهاها.
قبلش سرگردان بودم حسابی …روی هرشاخهای پریده بودم .
تازه از آمریکا آمده بودم. 1356 بود و توی دانشگاه تهران روانشناسی قبول شده بودم. بوی انقلاب هم میآمد. هر وقت سوار اتوبوس میشدم که بروم شیراز یا ازشیراز به تهران درجواب این که چکارهای میگفتم: دانشجو هستم یا بعدها پرستارم یا بعدها کارگر کارخونهام یا تئاتر کار میکنم….عاجز شده بودم. نمیدانستم چکارهام. و همه فکر میکردند ازدست رفتهام. تازه قوز بالای قوز هم شده بود .طلاق گرفته بودم و ول میگشتم و عین خیالم نبود و تن نمیدادم که از بیوه گیام استفاده کنم و ادای زن مظلوم تو سری خورده را دربیارم …قلدری میکردم…این بد بود، قلدری کردن کار خوبی نبود چون آدم خطاکاری که من باشم که درس را رها کرده باشد و زندگی را ول کرده، بایدخجالت بکشد …من نمیدانستم شرمساری یعنی چه …من نمیدانستم چرا باید شرمسار زندگیام باشم.
این سرگردانی بامن بود تا وقتی اولین پاراگراف کنیزو را نوشتم، فقط یک پارگراف.
خانه دوستم شهره چلیپا نهار مهمان بودم. برای شهره اون تکه را خواندم. ماند ..دستش را نشانم داد گفت:”مریم موهای تنم سیخ شده
فهمیدم جای من همین جاست. کنار کنیزو …
وقتی داستان را کامل نوشتم دیگه هرکس ازم میپرسید چکارهای بدون هیچ تردیدی میگفتم نویسندهام …نگاهم میکردند …کتاب نداشتم و تا سالها -هشت سال بعد- محمود دولتآبادی مرا به عنوان نویسنده لا کتاب به همه معرفی میکرد …
سال 58 بود که رفتم شورای نویسندگان و بعد با گروه گلشیری درسال 63 آشنا شدم …
سالهای بدی بود. مردم حتی حلقه نامزدی خودشان را میفروختند تا لقمه نانی گیر بیاورند.
همه جا چوب حراج میزدند به خانه و زندگیاشان و در میرفتند.
من اما خوش بودم بانوشتههام باداستانهایی که مینوشتم.برای پاکنویس کنیزو جا نداشتم.
یادم میآید از 23 باری که کنیزو را پاکنویس کردم یازده جا عوض کردم تا بالاخره کامل شد.
و کسی نبود که به من به چشم یک آدم عاقل نگاه کنه.
حتی دوستان نزدیک و فامیل با تاسف نگاهم میکردند اما احترام هم بود؛ همه برای زنی که محترم بود و فهمیده، متاسف بودند.
من نه، من برای خودم متاسف نبودم.
من با کلمات زندگی میکردم
زندگی میکنم
و سرمست میشدم و میشوم
و بعد عاشق خیالی را ساختم.
من عاشق عاشق خیالیام هستم.او مرا دوباره به سرزمین شگفتانگیز شعر برد.
عاشق خیالی خیلی حقیقی است.
هیچ کس باور نمیکند اما من با او زندگی میکنم با خیالش با برق غریب چشمانش درتاریکی
و گاهی از خودم میپرسم عاشق خیالی را خودم ساختهام؟
دیشب باز خواب رابعه را دیدم گفت تو بکتاش را ازمن گرفتی؟
گفتم یعنی عاشق خیالی من بکتاش تو بوده؟ یعنی ؟؟؟؟؟
دستش را از روی گردن خونیناش برداشت و گفت :ب…ک….تاش
و رفت تا افق ..
من هیچ جا نمیروم و کنار بکتاش تکان نمیخورم ..
تاريخ: ۱۳۹۴/۰۸/۰۸
كليدواژهها: منیرو روانیپور